حبیبم قاصدی از پی فرستاد پیامی بابلوری می فرستاد که می دانم تو را شرم حضور است مشو نومید، این جا قصر نور است الا! ای عاشق اندوه گینم نمی خواهم تو را غمگین ببینم اگر آه تو از جنس نیاز است در باغ شهادت باز، باز است نمی دانم که در سر، این چه سودا است! همین اندازه می دانم که زیبا است
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: شهید و شهادت,
